کد موسیقی برای وبلاگ

)} بهمن 89 - عشق است و زندگی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
عشق است و زندگی

هرگز از بی کسی خویش مرنج

 

هرگز از دوری این راه مگو 

 

وازین فاصله ها

 

که میان منو توست

 

بهترین شعر مرا قاب کن و پشت ن

گاهت بگذار

 

تا که تنهاییت از دیدن من جا بخورد

 

وبداند که دل من با توست

 

و همین نزدیکیست  


نوشته شده در جمعه 89/11/22ساعت 9:47 عصر توسط روشا نظرات ( ) |

کاشکـــی تو رو سرنوشت ازم نگیره

 

میترسه دلم ،بعد رفتنت بمیـــــره

 

اگه خاطره هام یادم میارن تو رو

 

لااقل از تو خاطره هام نـــــرو

 

کی مثل من واسه تو

 

قلب شکستش میزنه

 

آخه کــــــــی واسه تو مثله منه؟

 

بمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــون

 

 دل من فقط به بودنت خوشــــــــــــــــــه

 

منو فکر رفتنه تو میکشـــــــــــــــــــــــــــه

 

لحظه هام تباهه بی تـو 

 

 زندگیم سیاهه بی تـو 

 

نمیتونــــــــــــــــــم
 

 

بمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــون

 

 دل من فقط به بودنت خوشـــــــــــــــــه

 

منو فکر رفتنه تو میکشــــــــــــــــــــــــه

 

لحظه هام تباهه بی تو

 

زندگیم سیاهه بی تو

 

نمیتونم


نوشته شده در جمعه 89/11/22ساعت 9:46 عصر توسط روشا نظرات ( ) |

برای به هم رسیدن چشم به راه یـــک عبوریم


تو گرفــتار سکوتــی ، من اســیربــی کسی ها


مثل قطره های موجیم وقتی آروم می شـه دریا


واسـه مــن حتی ســتاره رنـگ چـشماتـو نداره


سهممون از عشــق احســاس گل زرد انتــظاره


تو دلامون خونــه کرده حــسی مثل حــس دیدار

ولی حـرف رو لبامـون همیـشه خدانـگـهدار...

 


نوشته شده در جمعه 89/11/22ساعت 9:44 عصر توسط روشا نظرات ( ) |

چطور یه رابطه خراب میشه؟

هر دو فکر میکنند طرف مقابلشون گرفتاره


 
و تماس نمیگیرن چون فکر میکنن نباید مزاحم بشن

وقتی زمان گذشت

هردو فکر میکنند بذار طرف مقابل تماس بگیره

بعدش هرکدوم فکر میکنند که چرا من اول تماس بگیرم؟


اینجاست آغاز تبدیل عشقشون به نفرت


نهایتا بدون هیچ تماسی از یاد هم غافل میشن

وهمدیگر و فراموش میکنن
 
 
پس تماستون رو با هم حفظ کنید و این داستان و برای همه بفرستید
 
نمیخوام شما یکی از این دو نفر باشید

 

 

پس حالا این ایمیل رو برای همه میفرستم

که بگم

سلام عزیزم


من خوبم



لطفا با من در تماس باش

نوشته شده در جمعه 89/11/22ساعت 9:32 عصر توسط روشا نظرات ( ) |

از نگاه دختر

هیس................

هیس...................

می خواهم صدای پاهایش را بهتر بشنوم

صدای چکمه هایش روی سنگ فرش با صدای باران ...................

هر لحظه نزذیک تر می شود شاید ?? قدم با من فاصله داشته باشد

کلاهم را پایین تر می کشم تا او مرا نشناسد

چقدر او را دوست دارم

او و چشمهای ابی اش را

حتی صدای پاهایش برایم زیباست

او نزدیک تر می شود

یک قدم بیشتر فاصله مان نیست او از من رد میشود اما.............

می ایستد و صدایم می کند او حتی بوی عطر مرا هم می شناسد

به طرفش برمی گردم از چشمهایش می توانم بخوانم

روی کاغذی شماره و ادرسم را می نویسم و از کنارش می گذرم

ـ

ـ

یک هفته گذشته و از او خبری نیست

یک ماه

یک سال

دیگر منتظرش نمی مانم

 

از نگاه پسر

اشوبی تو دلمه که نمی تونم کنترلش کنم

از همون نگاه اول فهمیدم که سالهاست با یاد او به سر بردم 

 وخود نمی دانستم 

 امشب دوباره به اونجا می رم

ـ

دارم هر لحظه بهش نزدیک تر میشم

و بالاخره بهش رسیدم

با نگاهم خواهش کردم یه نشونی از خودش بده

و اون همونطور که انتظار داشتم نشونیش رو نوشت و رفت

و من در زیر بارون چشم هامو بستم و به خاطر این موهبت گریه کردم

و وقتی چشم هامو باز کردم

و کاغذ رو بالا گرفتم

اخرین چیزی مه دیدم جوهر های خودکار بود که با اب باران مخلوط شده بود

و کاغذ رو سیاه کرده بود

ـ

با نور افتاب چشم هامو باز کردم

و تازه یادم افتاد که تمام شب رو زیر بارون و روی سنگ فرش ها خوابیدم

اه

درد بدنم در مقابل دردی که توی قلبمه هیچ نیست

اونقدر اینجا میشینم تا شاید دوباره اونو ببینم

یک هفته

با این که از جام بلند نشدم ولی اصلا گشنه نیستم

چون مردم فکر می کنن من نیازمندم و برام پول و خراکی می ریزن

ـ

اگر اون شب باران نمی اومد شاید من الان.....................

یه ماه بعد

یه سال بعد

دو سال بعد

امروز اون دختر رو دیدم البته اون الان مادره

همراه ? تا بچه دو قولوش و شوهرش

اونها از کنار من رد شدن 

و اون از توی کیفش سکه ای در اورد و جلوی من انداخت

سالها صبر کردم واین جوابم بود

اگر ان شب باران نمی امد

?? سال بعد

 پیرمردی ژنده پوش رو به دریا روی سکویی نشسته بود

 پیر زنی همراه نوه اش در ساحل قدم میزدند

که پیر مرد به سرفه افتاد و پیر زن تو جه اش به او جلب شد

و به کمک او رفت

پیرمرد بیهوش شد

بعد از چند دقیق بهوش امد و پیرزنی را دید که سر او را روی زانو هایش قرار داده

پیرزن نگاهی به چشمان ابی پیر مرد انداخت

و دریافت که این چشم ها زمانی در خاطرش بوده

اما پیرمرد از بوی تن پیر زن او را شناخت

و اخرین نفس ها را در عطر او کشید و به ابدیت رفت

اگر ان شب باران  نمی امد

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤6ae8f75081c1881ab1d943dff105916c58790615.jpeg


نوشته شده در جمعه 89/11/22ساعت 9:29 عصر توسط روشا نظرات ( ) |

   1   2   3   4      >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت


ابزار متحرک زیباسازی وبلاگ