کد موسیقی برای وبلاگ

)} آبان 89 - عشق است و زندگی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
عشق است و زندگی


آسمون دلم گرفته.هر کاری میکنم باز هم انگار از میون چهار فصل سال نه گوناگونی تابستون رو دوست داره نه هیاهوی پائیز و نه پاکی زمستون رو.انگار تنها و تنها بارون بهاری رو می پسنده.
دلم داره می باره...گوش می کنی؟!صدامو می شنوی؟!با توأم.
در هیاهوی زندگی گم شدم.اصلا فراموش کردم از کجا اومدم.خودمو،تو رو،همه رو فراموش کردم و مثه پرنده ای مشغول پرواز تو آسمون خیالم.
افتادنی در کار نیست.من روی ابرا سوارم،اون بالای بالا.چقدر فراموشکارم.
یادم رفته که همین دیروز بود با کمک مامان با هزار تلاش بال می زدم و اگه اون نبود حتما به پائین سقوط می کردم...همه رو یادم رفته.
حالا با غرور،رو ابرا نشسته امو بی خبر از همه جا....اما احساس خاصی دارم.آره از اون زمان چند سالی می گذره و من بزرگتر شدم.بعد از اون احساس خاص باید چیزی قلب گرفته ام رو باز می کرد و چراغ خاموش رو روشن،تا به یاد بیارم در طوفان زندگی من کجام و تو چه قدر به من نزدیکی.
شب رو به خواب رفتم و فردا  خورشید مثه هر صبح نور افشانی خودشو شروع کرد.منم مثه همه ی کائنات از این انوار طلائی بی نصیب نموندم.اما نه،انگار نور خورشید شدیده،چشامو اذیت می کنه.بالهامو سایبون صورتم می کنم  و قلب بی دفاعم گرفتار نور خورشید می شه.سرم گیج می ره و از اون بالا روی تلی خاک می افتم.برای چند لحظه بیهوش میشم.چشم باز می کنم.نه خبری از آسمونه نه از ابر،من روی خاکم........


پرواز می کنم من از این خاک خشک و زشت
پرواز می کنم بروم تا خودِ بهشت
پرواز می کنم من از این خاک خشک از این زمین
پرواز می کنم من از ایجا فقط همین
شاید در آسمان بنشینم کنار ماه
شاید کنار ابر،کنار ستاره،آه.....
آه این سفر برای من انگار لازم است
آه این سفر طلسم سکوتِ مرا شکست
آه این سفر بدون تو اما نمی شود
یعنی غریب و بی کس و تنها نمی شود



نوشته شده در سه شنبه 89/8/4ساعت 9:59 عصر توسط روشا نظرات ( ) |


دیده ام سوی دیار تو و در کف تو از تو دیگر نه پیامی،نه نشانی
نه به ره پرتو مهتاب امیدی نه به دل سایه ای از راز نهانی
تو به کس مهر نبندی،مگر آن دم که ز خود رفته در آغوش تو باشد
لیک چون حلقه ی بازو بگشائی نیک دانم که فراموش تو باشد
کیست آن کس که تو را برق نگاهش،می کشد سوخته لب در خم راهی؟
یا در آن خلوت جادوئی خامش،دستش افروخته فانوس گناهی
تو به من دل نسپردی که چو آتش پیکرت را ز عطش سوخته بودم
من که در مکتب رویائی زهره رسم افسونگری آموخته بودم
بر تو چون ساحل آغوش گشودم در دلم بود که دلدار تو باشم
وای بر من که ندانستم از اول روزی آید که  دل آزار تو باشم
بعد از این از تو دگر هیچ نخواهم نه درودی نه نشانی
ره خود گیرم و ره بر تو گشایم زان که دیگر تو نه آنی،تو نه آنی.........

 

 



نوشته شده در سه شنبه 89/8/4ساعت 9:52 عصر توسط روشا نظرات ( ) |

غم دوری از چشات منو آخر می کشه
به خودم میگم میای بی خودی دلم خوشه
بی خودی فکر میکنم یه روز از راه می رسی
دورباره می بینمت توی اوج بی کسی

بی خودی منتظرت لب جاده می شینم
بی خودی هر ثانیه تورو از دور می بینم
بی خودی دلم خوشه به دوباره دیدنت
ساعتو کوک می کنم لحظه ی رسیدنت

بی خودی حروم میشن لحظه هام به پای تو
تو که دوستم نداری از خیال من برو
غم دوری از چشات دلمو می لرزونه
بی ستاره شدمو هیچکسی نمی دونه

بی ستاره شدمو هیچکسی نمی دونه
هیچکسی نمی دونه

بی خودی حروم میشن لحظه هام به پای تو
تو که دوستم نداری از خیال من برو
غم دوری از چشات دلمو می لرزونه
بی ستاره شدمو هیچکسی نمی دونه
نوشته شده در سه شنبه 89/8/4ساعت 9:49 عصر توسط روشا نظرات ( ) |

<   <<   6   7      >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت


ابزار متحرک زیباسازی وبلاگ